عبــــور
خوشه های خاطره
معلق
بر دیوار عمر
مرا
به کوچه های کودکی می خوانند
تا از ردیف اقاقی ها
عبوری دوباره کنم
در باغ بی برگی زادم.و در ثروت فقر غنی گشتم.
و از چشمهء ایمان سیراب شدم.
و در هوای دوست داشتن دم زدم.
و در آرزوی آزادی سر برداشتم.
و در بالای غرور قامت کشیدم.
و از دانش طعامم دادند.
و از شعر شرابم نوشاندند.
و از مهر نوازشم کردند.
و حقیقت دینم شد و راه رفتم.
و خیر حیاتم شد و کار ماندم.
و زیبایی عشقم شد و بهانهء زیستنم